پسر گرسنه اش است، شتابان به طرف یخچال می رود...
در یخچال را باز می کند...
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند...
پسرک این را می داند!
دست می برد بطری آب را بر می دارد،
کمی آب در لیوان می ریزد، صدایش را بلند می کند:
" چه قدر تشنه بودم "
... پدر این را می داند پسر کوچولویش چه قدر بزرگ شده است.